محل تبلیغات شما



زنجیری از شتران ، در عقب سپاه منظره ای دیدنی به وجود آورده بود . به دستور الوند میرزا فرمانروای آف قویونلوها در آذربایجان ، همهٔ شتران را زنجیر وار در پشت سپاه نگه داشته بودند تا کسی در فکر فرار از برابر دشمن نباشد . الوند میرزا خود را از بلندترین نقطه و در قلب سپاه ، صحنهٔ کارزار را زیر نظر داشت . اسماعیل قبلاً پیشنهاد او را دربارهٔ بازگشت به شروان و قبول نمایندگی آق قویونلوها در آن ایالت ، رد کرده بود و اکنون با سپاه اندک خود قصد پیروزی بر لشکر او را داشت . سپاه الوند میرزا ، هم در شمار نفرات و هم در تجهیزات جنگی ، برتری آشکاری نسبت به سپاه اسماعیل داشت . اغلب افراد سپاه اسماعیل بی زره بودند . اما آنان یک برتری نسبت به سپاه الوند میرزا داشتند که همانا ایمان قلبی و عشق عمیق آنان نسبت به مرشدشان اسماعیل بود . این اعتقاد تا به آنجا پیش رفته بود که آنان در صحنهٔ پیکار دائما فریاد شیخ شیخ » و قربانت شوم شیخ » را بر لب داشتند و بر قلب سپاه دشمن می تاختند . اسماعیل نیز خود پیشاپیش سپاه ، با شجاعت تمام حضور داشت و احدی تاب مقاومت و ایستادگی در برابر ضربات صاعقه آسای شمشیرش را نداشت.

سپاهیان الوند ، در مقابل حملهٔ صوفیان تاب نیاوردند و ناگریز پا به فرار گذاشتند ، اما  زنجیر شتران ، راه را بر آنان بست و صوفیان به راحتی آنها را از دم تیغ گذراندند.
الوند میرزا خود به همراه تنی چند ، توانست فرار کند . در این نبرد نیز غنیمت های زیادی نصیب لشکریان اسماعیل شد و او سخاوتمندانه همهٔ غنیمت ها را میان آنان تقسیم کرد .


ملا احمد اردبیلی با قدم هایی شمرده ، از میان محافظان اسماعیل گذشت و به او نزدیک شد . اسماعیل به احترام او از جا برخاست . ملا احمد دست بر شانۀ اسماعیل نهاد و با لبخندی که چهرۀ آرام او را جذاب تر می کرد ،گفت :فرزندم ! اکنون در تبریز خطبه به نام دوارده امام (ع) خونده شده و سکۀ علی ولی الله» ضرب شده است . روزی که بر فراز منبر مسجد جامع تبریز ، نام مقدس مولا را بر زبان آوردم ، احساس سبکی عجیبی کردم . اگر چه این کار سخت بود و خون های زیادی در این راه ریخته شد ؛ اما وقتی از مناره های مسجدهای شهر ، نام مقدس مولا علی (ع) شنیده می شود ، خستگی این همه سال از تن شما و یاران وفادارتان خارج می شود . »

اسماعیل با لحنی سرشار از احترام رو به ملا احمد کرد و گفت : آقا ! به قوت قلب شما و پشتیبانی مولا علی (ع) کار سهل شد . ما وسیلۀ این کار بودیم و هستیم. »

_ به حول و قوۀ الهی از این به بعد هم در جهاد مقدستان پیروز خواهید بود . اما یک چیز را هرگز فراموش نکن فرزندم . این مردم رنج بسیار کشیده اند . کشمکش ها و نبردهای میان امیران ، کشور را میدان انتقامجویی و خونریزی کرده است . راه ها امنیت ندارند . فقر در میان مردم بیداد می کند . فرهنگ و هنر در رهگذار بادهای ناموافق ، مجال رشد و بالندگی ندارند . اکنون حکومتی یکپارچه باید اوضاع را سر و سامان بدهد ؛ اولین حکومت ملی از زمان ظهور اسلام تا کنون .

ملا احمد آهی از دل کشید و ادامه داد :حکومتی که صلاح دین و اصلاح زندگی مردم سرلوحۀ امورش باشد ؛ ان شاءالله . پس زمستان را در تبریز بمانید و پایه های حکومت خویش را با انتصاب مقام های بلند پایۀ دولتی محکم کنید . شما یاران با لیاقتی در کنار دارید . »

ملا احمد این ها را گفت و ساکت شد . او سخت نگران بود ؛ نگران اوضاع زمانه . در چشم های اسماعیل ، جز غرور ، تعصب و آتش انتقام چیز دیگری نمی دید . او می دانست اسماعیل و یاران متعصبش برای رسیدن به مقصود از هیج کاری فروگذار نخواهند کرد . با این همه ، گاه و بی گاه به نصیحت او همت می گماشت تا شاید قدری در اندیشۀ او اثر بگذارد .

اسماعیل در تبریز تاج گذاری کرد و رسما خود را شاه ایران نامید . او نصیحت ملا احمد بلند مرتبه و دیگر علمای شیعۀ تبریز را به جان پذیرفت و مشغول ساماندهی حکومتش شد .

شاه پس از تاج گذاری ، شمس الدین لاهیجی معلو خود در لاهیجان را به عنوان       صدر » برگزید و دیگر یاران وفادارش را نیز به فراخور توانایی هایشان ، مقامی شایسته بخشید .

سکه هایی که در تبریز به نام شاه اسماعیل ضرب شدند ، در حاشیه مزین به عبارات لا اله الا الله ، محمد رسول الله و علی ولی الله » بودند .


در نیمه های شب سایه ای از کوچه ها می گذشت ؛ سایه زنی در باد ؛ باد سردی که در کوچه ها می پیچید و بال چارقد بلند زن را به بازی می گرفت.

نام زن اوبه بود ؛ او به جراحه  ؛زخم بندی که ماموریت مهمی را به عهده گرفته بود . زن ، طفلی را به بغل گرفته بود ومی دوید . او راه مسجد جمعه اردبیل » را در پیش داشت.

مسجد جمعه آن شب مهمان داشت ؛ مهمانی کوچک. پسری از تبار صفویان که با وجود کمی سن ، امیران بسیاری به خونش تشنه بودند ؛ اسماعیل میرزا ، فرزند خردسال شیخ حیدر ، صوفی بزرگ صفوی.

کم کم شبح عظیم عمارت مسجد بر فراز بلندی در تاریکی شب جلوی چشم های اوبه پیدا شد. اسماعیل را زمین گذاشت ، دستی به مو های نرم او کشید و پرسید : پسرم ! نمی ترسی که هان ؟»

چشم های کودک در تاریکی برق می زدند . اوبه دوباره کودک را بغل گرفت و شروع به بالا رفتن از پله های سنگی مسجد کرد. همانطور که بالا می رفت  در گوش کودک زمزمه کرد :می خواهم  تو را نزدیک دوست ببرم ؛ یکی از دوستان پدرت.»

اندکی بعد ، اوبه کودک را به مخفیگاهی در مسجد برد . مردی در مخفیگاه پنهان شده بود . او از نبرد با ترکمن ها جان سالم به در برده بود ؛ با زخمی در تن . مریدی از مریدان شیخ حیدر که همواره به او و فرزندانش عشق می ورزید . خاندان شیخ حیدر ، برای او و یارانش حرمت و قداست داشتند . مرد تا چشمش به اسماعیل افتاد ، خود را به پاهای او انداخت و گفت : ای یادگار شیخ حیدر ! تو تنها امید ما صوفیان هستی. یارانم در کوه های این حوالی پنهان شده‌اند و از جان و دل منتظر دیدارت هستند.»

اوبه ، رو به مرد گفت : حتما شنیده‌ای که این طفل پس از مرگ پدر ، چهار سال و نیم در قلعه اصطخر به همراه مادر و برادرانش زندانی بوده است .»

مرد آهی کشید گفت : آری شنیده‌ام . پس از نبرد با فرخ یسار شروانشاه و شکست پدرش از او ، به دستور امیر ملعون آذربایجان یعقوب میرزا ، یار و یاور شروانشاه ، در جنگ به بند کشیده شدند . او حتی به خواهر و خواهرزادگان خودش هم رحم نکرد . اگر این امیر ظالم به درک واصل نشده بود ، معلوم نبود سرنوشت این انسان های پاک و بی گناه به کجا می رسید .»

اوبه همانطور که به شعلهٔ فانوس چشم دوخته بود و دست های کوچک اسماعیل را در دست می فشرد ، گفت: اما فرزندم ، آن کافر نیز به رضای خدا این کار را نکرد . مرگ زودرس یعقوب بیک و شروع اختلاف خاندان آق قویونلو ، رستم بیک را به فکر استفاده از قدرت مریدان صفوی انداخت . این انسان های بی پناه ، از زمان آزادی تا کنون ، یک روز خوش ندیده اند . از آن زمان تا به حال همچنان در اردبیل پنهانی به سر میبرند ؛مدتی در بقعهٔ نیای مرحومشان شیخ صفی و زمانی در خانه های افراد معتمد . تا این که مریدان شیخ حیدر صلاح را در این دیدند که اسماعیل را به من بسپارند .»

چهرهٔ نیمه تاریک مرد صوفی ، هر لحظه بیش از پیش درهم می شد . اما نه از درد و جراحت نبرد ، که از سوز دل و زخم درون . اسماعیل سر بر زانوی اوبه گذاشته و به خوابی عمیق فرو رفته بود . صوفی با صدایی لرزان که از عمق آتشفشان درونش همراه آه بیرون می تراوید ، پرسید : برادر بزرگش سلطان علی نیز .»

- آری کشته شد . اما قبل از مرگ ، تاج و دستار خویش را بر سر اسماعیل گذاشت . او این طفل را بیش از ابراهیم لایق جانشینی  پدر می دید ؛ اگر چه اسماعیل به سال ، کوچکتر از ابراهیم است.

صوفی در سایه ٔ نور فانوس ، به چهرهٔ آرام اسماعیل چشم دوخت . سکوتی مرموز فضا را فرا گرفت .

- شنیده بودم که در چهره اش جاذبه ی شگفتی نهفته است ، مادر !

اوبه ، همانطور که مو های بلند اسماعیل را با کف دست نوازش می کرد ، رو به صوفی گفت : فرزندم ! تو باید هرچه زود تر یارانت را از  ماجرا باخبر سازی . وقت تنگ است .»

صوفی از جا بلند شد . شمشیر خود را به کمر بست . دست بر دیده گذاشت و از مقبره خارج شد .

مدتی بعد در نیمه های شب ، صوفیان به مسجد آمدند و اسماعیل را همراه خود به روستایی در کوه های اطراف اردبیل بردند . در آن جا صوفیان با هم م کردند و قرار شد اسماعیل را برای حفظ جانش راهی رشت کنند .

در رشت اسماعیل تقاضای حاکم رشت را در مورد اقامت در خانه اش نپذیرفت و مدتی در مسجد سفید » این شهر ، ساکن شد . در نزدیکی مسجد زرگری دکان داشت به نام امیر نجم رشتی که در خدمت به اسماعیل و محافظت از او هیچ کوتاهی نکرد.

در آن زمان دولت قدرتمند عثمانی ، ممالک مصر و آق قویونلوها ، همه سنی بودند و با کسانی که بر مذهب آنان نبودند ، سرسختانه مخالفت می کردند.

اسماعیل این کودک هفت ساله ، آخرین امید شیعیان برای دستیابی به یک قلمرو مستقل بود . به همین دلیل آنان چون گوهری گران بها از وجود او محافظت می کردند و در این راه هرگونه خطری را به جان می خریدند. اعتقاد صوفیان به خاندان صفوی و کرامت آنها از مرز های معقول و منطقی گذشته و به مقدار زیادی آلودهٔ خرافات شده بود .

امیر نجم رستی که بعد ها در دوران حکومت اسماعیل از نزدیکان و افراد قابل اعتماد او شد، انگشتری نفیس شایستهٔ مقام والای یادگار شیخ حیدر ، تهیه کرد و به اسماعیل هدیه داد .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

" مجله خبری سیرجان "